پشت این چارت وقتی کسی قرار میگیره یعنی باید با خودش دست و پنجه نرم کنه و خودش رو ورز بده.اگه بگم نوعی خودسازی و خودشناسی هستش اغراق نکردم.پشت این چارت استرس و بحث روانیه،کار ذهنیه.درسته پشت این چارت کار بدنی نمیکنی و فقط یه کلیک ساده میکنی اما یکی میگفت سخت ترین کاریه که میشه به راحتی پول درآورد! یه استادی هم داشتیم که این کار رو با کار پدرش که کارگر معدن بود مثال میزد!
یه کم از خودم بگم که چرا راهم خم شد به اینور.من در سه مرحله به اینجا رسیدم.من هسته اولیه فکریم با کتاب های شریعتی شروع شد.اولین مرحله زندگیم از نظر فکری بود.دومین مرحله خرید لپ تاپ و ثبت نام توی شبکه اجتماعی به اسم کلوب بود که افرادش باعث شدن به همه چی شک کنم و تضادی بود با تمام چیزایی که از شریعتی در مغزم کرده بودم.مرحله سوم و مهمترین بخش شاید شاهین بود.من ۸-۹ سال هر روز بلااستثنا فقط شاهین گوش دادم و این باعث شد هسته اولیه فکری که با شریعتی شکل گرفت،با کلوب دگرگون بشه و با شاهین از نو ساخته شه.
یکی از چیزایی که با شاهین در من تقویت شد حس سلطه گریزی بود.یه مدتی جایی منشی بودم و از اونجا فهمیدم حس سلطه گریزی دارم.کسی سرم داد بزنه و بهم دستور بده؟هرگز.بعد رفتم جایی کارگری،اونجا فهمیدم دوس ندارم خودم بر کسی از جنس خودم سلطه داشته باشم.اونجا مزه کارگری از عمق استخونام حس شد.اون خنده های مشمئز کننده هنگام وضع قانون برای کارگر بدبخت خیلی چندش آور بود.من توی دلم: "امیدوارم روزی برسه هیچ کارگری مجبور نباشه تن به هر قانونی بده."
صدای داد صاحب کار رو سرم.من توی دلم: "چند ماه دیگه میمونم پول جمع میکنم واسه روزای بیکاری تا کارم راه بیفته بعد از اینجا میزنم بیرون دیگه برای هیچ بنی بشری کار نمیکنم."
بله چشم،باشه چشم.بله چشم گوی خوبی بودم اما من آدمی نبودم ادامه بدم،گفتن این عبارات غیر قابل تحمل بود واسم یا واسه ۲ ساعت مرخصی سین جیم پس بدم.به کار گروهی هم که هیچ وقت از همون کودکی اعتقادی نداشتم چون کار هیشکی جز خودم واسم قابل قبول نبود.
هیچ وقت هم آدم قناعت پیشه ای نبودم تا با پول کارگری که کارشو من کنم و پولشو یکی دیگه بگیره و چندرغاز بذاره کف دستم زندگی کنم.شاید این به این دلیله که از کوچیکی هر چی میخواستم واسم میگرفتن و وقتی هم حس کارگری رو چشیدم فهمیدم من آدم این کار نیستم و حقم خیلی بیشتر از ایناست.
حالا وقتی پشت این چارت میشینم یه عده فکر میکنن دارم بازی میکنم.یه عده فکر میکنن خودمو علاف کردم.یه عده فکر میکنن این اصلا کار نیست.یه عده هم میگن تا کی میخوای اینطوری ادامه بدی؟(مامانم،جدیدا بابام هم میگه)
"فلان جا گفتن کارگر میخوان."
"فلان نفر گفته فلان کس کارگر میخواد،میری؟"
من: "دیگه هر جایی دیدید و هر کسی گفت فلان جا کارگر میخواد اصلا نیاین بهم نگین،من برای هیچ بنی بشری کار نمیکنم."
حالا زیاد هم بدبین نباشیم شاید ۳-۴ نفری هم بهم اعتماد دارن.
من کلی راه اومدم،کلی فشار روانی تحمل کردم،زحمت کشیدم،نخوابیدم،ساعت ها زل زدم به چارت که چشم درد و سر درد گرفتم،جا بزنم؟حالا ول کنم؟اونم وقتی که آخرای راهم؟نگو که جدی میگی.چیزی دیگه نمونده.
وقتی پشت این چارتم آزادم،هیچکس بالا سرم نیست.میدونم همه چیز خودممو و ذهن رَنج خودم. و کسی چه میدونه؟شاید زندگی پشت این چارت جریان داره.
حس میکنم کمی حس خوبی نداره این پست.گوش جان بسپاریم به یه آهنگ خارجی که نمیفهمم چی میخونه :)) ولی قشنگه ^_^
درباره این سایت