این پست قرار نیست حس خوبی بهتون بده.واسه همین پیشنهاد میکنم نخونینش.چون چیزی که به آدم حس خوبی نده باید ازش دوری کرد.اما خودم مینویسم چون میخوام ثبتش کنم تا یکی دو سال دیگه بیام اینو بخونم و بگم شد.
پسر داییم میگفت "ما کسی رو نداریم که پشتمون باشه،پدر تو اونجوری،پدر من اینجوری که یه قرون هم کمکم نکرد.باید رو پای خودمون وایسیم."همیشه هوامو داشت.پسر داییم الان دم و دستگاهی بههم زده.ماشینی گرفته بود که ما تو نید فور اسپید بازیش میکردیم.خوش بحالش.زحمت کشید،سختی کشید.شانس اینجا رنگ و لعابی نداره.
اهل غر زدن نیستم چون فایده ای نداره،یا غر نزن،یا تغییرش بده.امروز با دوستم بودم و حرفایی که میزد باعث شد برم تو حال و هوای ۳-۴ سال قبل.اینا اگه زندگی میکنن پس من اینجا دارم چیکار میکنم؟چرا پدرم ز غوغای جهان فارغ بود؟چرا نخواست زندگی درست و حسابی درست کنه؟چرا همیشه یه بیآبروی بیغیرت بود؟(نه غیرت ناموسی،بلکه غیرت مرد بودن) چرا از خیلی چیزا محروم بودیم؟
شاید از ۱۶-۱۷ سالگی بود که درد یه زندگی خوب رو حس کردم.خیلی چیزا توم عقده شد و بعد آشنایی با یک خواننده،حس دریدن و له کردن تمام مفاهیم و معانی و هر چیزی که هست و نیست درونم زنده شد.باید درید.این عقده باید از یه جا منفجر میشد.
پسر داییم درست میگه.ما هیچکس رو نداریم و مجبوریم رو پای خودمون وایسیم.پسر بودن فرای همه چیزایی که شنیدید تهِ تهِ دردش میشه یه جمله: "وقتی وضعت خوب نیست حتی دوستت دارم هم از زبونت در نمیاد،نباید از کسی خوشت بیاد" وقتی بگن "مثل یه لباسی هستی که قشنگهها،خوبه اما به تنت نمیاد".اگه دارین میخونین داستان رو عاشقانه نکنین،اینا بخشی از حقایق در جامعست.
این پست قرار نیست غر زدن باشه.من غر نمیزم،یا تغییرش میدم.این پست قراره بمونه تا به خودم بگم "من خودممو خودم،رو پام وایسادم"،به خودم بگم نصف راهو رفتی،سختی کشیدی،تا تهش برو،این راهی که رفتی راه آسونی نبود اما رفتی،رفتی که خودت باشی و زحمت خودت که کسی بالا سرت نباشه.وقتی برسی زمان انفجاره،شاید یه بیگبنگ دیگه که آغاز زمان با قوانین جدیده.
+خیلی کلنجار رفتم این پست رو نذارم.شاید بخاطر حس خوبی که نداره یا شاید بخاطر این بخش از زندگیم.احتمالا بعدا رمزدارش کنم.
درباره این سایت