از وقتی تصمیم گرفتم توی زندگیم تغییر ایجاد کنم تصمیم گرفتم هیچ غم و غصه ای رو توی زندگیم راه ندم.یکی از کارهایی که کردم این بود که رو آوردم به آهنگ هایی در سبک اینایی که سندی میخونه (خودمو تو گل میپلوم :)) ) و آهنگ های خارجی که اصلا نمیفهمم چی داره میخونه -_- (فکر کن منی که فقط شاهین گوش میدادم یهو برم سمت سندی :/ )
یه روز توی اینستا میچرخیدم آهنگ گلی آرش و مسیح رو دیدم.خوشم اومد دانلود کردم چند بار گوش دادم دیدم دارم حس میکنم یکی ولم کرده و یا دنبال نیمه گمشده میگردم.داشتم افسردگی میگرفتم (جدی).دوباره رفتم دو سه ساعت سندی گوش دادم اثرات اون آهنگو بشوره ببره :))
دِ آخه دو تا آهنگ بخونید انگیزه بگیریم :D
یکی از مشکلاتی که من با مامانم دارم اینه که اگه یکی ازش بپرسه پسرت چیکارست میگه بیکاره.اصولا کار من جوریه که نه در تعامل با کسیم و نه بالادستی دارم و نه پایین دستی.به معنای واقعی فقط خودممو خودم و در هر ساعتی از شبانه روز و در هر مکانی میتونم کار کنم اما از نظر روانی و عصبی فشار بالایی به آدم میاره،بخصوص اوایل کار.(اگه با این فشار عصبی و روانی کسی بتونه 50 سال سالم عمر کنه واقعا شاهکار کرده :/ ).اصولا در فرهنگ مامانم حتی داییم که واسه دکترا قبول شده کار کردن یعنی بیل زدن،یا نوکری کردن برای بقیه و ساعت 6 صبح بیدار شدن و رفتن بیرون و ساعت 5 عصر اومدن(این فکرو واقعا از داییم انتظار نداشتم -_- ) یه بار تو جمع یکی از مامان پرسید وقتی گفت بیکاره بدجور خجالت کشیدم و قرمز شدم.من واقعا آدم خجالتیم -_-
ولی هیشکی واقعا زحمتامو نمیبینه که گاهی حتی یادم رفته ناهار بخورم یا ۱۸ ساعت یه سره سرکارم بودم.ولی یه چیزی که واقعا خیلی مهمه اینه که درسته کسی به کاری که میکنم اعتماد نداره اما خودم که به خودم اعتماد دارم ^_^
جدیدا بابام یاد گرفته هر چی کاره سخته بخاطر اینکه ورزش نمیکنم به اسم "بذار یه کم کار کنه ورزش شه بدنش سرحال بیاد" بندازه رو دوش من.
تو کوچه ما که فاضلاب آورده بودن ما میخواستیم لوله بندازیم از حیاطمون تا اگو،مامانم گفت برو به بابات کمک کن.(توجه کن،برو به بابات کمک کن)خلاصه رفتم بابام یه بیل داد دستم گفت زمینو بکن.یکی دو ساعت زمینو کندم (حالا بابام در طول این مدت داره با همسایه ها حرف میزنه منو نظارت میکنه 0_0 ).در همین حال و احوال مامانم اومد به بابام میگه:
مامانم به بابام:یه کم تو برو بکن،علی خسته شد.
بابام به من:آقا خسته شدی؟
من: نه بابا،حالا که دارم میکنم (حالا من دهنم داره سرویس میشه :| -_- )
بابام به مامانم: بذار بکنه واسش ورزش شه،واسش خوبه
من: 0_0
خلاصه اون روز ۴-۵ ساعت فقط بیل و کلنگ زدم و بابام نظارت کرد.تا 4 روز کل بدنم درد میکرد.یه سیگار میخواستم بکشم قفسه سینم درد میگرفت.راسته که میگن کار نکرده بلای جون آدمه -_- والا بخدا :|
همیشه بعد خوندن پستای بقیه یادم میاد چیزی واسه نوشتن دارم :)) مثل همین پست :دی
اصولا برای شاد شدن و حس خوب داشتن حتی با چیزای کوچیک من فکر میکنم باید کودک درون آدم فعال باشه.مثلا من هنوزم اگه برم اسباب بازی فروشی اسباب بازی بخرم واقعا خیلی خوشحال میشم یا مثلا کارتون نگاه کردن رو به فیلم نگاه کردن رو ترجیح میدم.قربونش برم،بچه درونمو اجازه ندادم بزرگ شه ^_^
زمانی که بچه بودم عادت داشتم روی مرغ و خروس هایی که مامانم داشت اسم بذارم.یه خروس داشتم اسمش هوشنگ بود،هیچ خروسی دیگه بعد هوشنگ اون ابهت رو نداشتن :))) (هوشنگ ۲ و ۳ هم داشتم اما هیچکدوم مثل اجدادشون اون ابهت مورد نظر رو نداشتن :/) یکی داشتم به اسم تیمور و یکی هم به اسم بیژن.اما یکی داشتم واقعا دوسش داشتم،اسمش پیس پیس بود و دست آموز خودم بود.هر وقت میگرفتمش وقتی دستشویی داشت بهم میفهموند و تو بغلم خرابکاری نمیکرد :)) آخرشم انقد داد و فریاد میکرد بابام سرشو برید :))) (زبان سرخ،سر سبز میدهد برباد -_- ). هنوزم دوس دارم وقتی یه مرغ میگیرم بغلش کنم :)) (گاهی یه آوازایی میخونن که آدم واقعا کیف میکنه.این با صدای بعد از تخم گذاشتن فرق داره)
من این کودک درونو دوس دارم.اجازه میده هنوز کودکی کنم.
پ.ن: اگه اسم کسی هوشنگ و بیژن و تیموره من واقعا عذر میخوام.این اسم از دوران کودکی گرفته شده.
پشت این چارت وقتی کسی قرار میگیره یعنی باید با خودش دست و پنجه نرم کنه و خودش رو ورز بده.اگه بگم نوعی خودسازی و خودشناسی هستش اغراق نکردم.پشت این چارت استرس و بحث روانیه،کار ذهنیه.درسته پشت این چارت کار بدنی نمیکنی و فقط یه کلیک ساده میکنی اما یکی میگفت سخت ترین کاریه که میشه به راحتی پول درآورد! یه استادی هم داشتیم که این کار رو با کار پدرش که کارگر معدن بود مثال میزد!
یه کم از خودم بگم که چرا راهم خم شد به اینور.من در سه مرحله به اینجا رسیدم.من هسته اولیه فکریم با کتاب های شریعتی شروع شد.اولین مرحله زندگیم از نظر فکری بود.دومین مرحله خرید لپ تاپ و ثبت نام توی شبکه اجتماعی به اسم کلوب بود که افرادش باعث شدن به همه چی شک کنم و تضادی بود با تمام چیزایی که از شریعتی در مغزم کرده بودم.مرحله سوم و مهمترین بخش شاید شاهین بود.من ۸-۹ سال هر روز بلااستثنا فقط شاهین گوش دادم و این باعث شد هسته اولیه فکری که با شریعتی شکل گرفت،با کلوب دگرگون بشه و با شاهین از نو ساخته شه.
یکی از چیزایی که با شاهین در من تقویت شد حس سلطه گریزی بود.یه مدتی جایی منشی بودم و از اونجا فهمیدم حس سلطه گریزی دارم.کسی سرم داد بزنه و بهم دستور بده؟هرگز.بعد رفتم جایی کارگری،اونجا فهمیدم دوس ندارم خودم بر کسی از جنس خودم سلطه داشته باشم.اونجا مزه کارگری از عمق استخونام حس شد.اون خنده های مشمئز کننده هنگام وضع قانون برای کارگر بدبخت خیلی چندش آور بود.من توی دلم: "امیدوارم روزی برسه هیچ کارگری مجبور نباشه تن به هر قانونی بده."
صدای داد صاحب کار رو سرم.من توی دلم: "چند ماه دیگه میمونم پول جمع میکنم واسه روزای بیکاری تا کارم راه بیفته بعد از اینجا میزنم بیرون دیگه برای هیچ بنی بشری کار نمیکنم."
بله چشم،باشه چشم.بله چشم گوی خوبی بودم اما من آدمی نبودم ادامه بدم،گفتن این عبارات غیر قابل تحمل بود واسم یا واسه ۲ ساعت مرخصی سین جیم پس بدم.به کار گروهی هم که هیچ وقت از همون کودکی اعتقادی نداشتم چون کار هیشکی جز خودم واسم قابل قبول نبود.
هیچ وقت هم آدم قناعت پیشه ای نبودم تا با پول کارگری که کارشو من کنم و پولشو یکی دیگه بگیره و چندرغاز بذاره کف دستم زندگی کنم.شاید این به این دلیله که از کوچیکی هر چی میخواستم واسم میگرفتن و وقتی هم حس کارگری رو چشیدم فهمیدم من آدم این کار نیستم و حقم خیلی بیشتر از ایناست.
حالا وقتی پشت این چارت میشینم یه عده فکر میکنن دارم بازی میکنم.یه عده فکر میکنن خودمو علاف کردم.یه عده فکر میکنن این اصلا کار نیست.یه عده هم میگن تا کی میخوای اینطوری ادامه بدی؟(مامانم،جدیدا بابام هم میگه)
"فلان جا گفتن کارگر میخوان."
"فلان نفر گفته فلان کس کارگر میخواد،میری؟"
من: "دیگه هر جایی دیدید و هر کسی گفت فلان جا کارگر میخواد اصلا نیاین بهم نگین،من برای هیچ بنی بشری کار نمیکنم."
حالا زیاد هم بدبین نباشیم شاید ۳-۴ نفری هم بهم اعتماد دارن.
من کلی راه اومدم،کلی فشار روانی تحمل کردم،زحمت کشیدم،نخوابیدم،ساعت ها زل زدم به چارت که چشم درد و سر درد گرفتم،جا بزنم؟حالا ول کنم؟اونم وقتی که آخرای راهم؟نگو که جدی میگی.چیزی دیگه نمونده.
وقتی پشت این چارتم آزادم،هیچکس بالا سرم نیست.میدونم همه چیز خودممو و ذهن رَنج خودم. و کسی چه میدونه؟شاید زندگی پشت این چارت جریان داره.
حس میکنم کمی حس خوبی نداره این پست.گوش جان بسپاریم به یه آهنگ خارجی که نمیفهمم چی میخونه :)) ولی قشنگه ^_^
اینم یکی از اون پستاییه که با یه پست دیگه یادم اومد.نمیدونم شما هم همینطورین که با پستای یکی دیگه،موضوعی به ذهنتون میاد یا نه :|
اصولا آدمیم که ارتباط برقرار کردن با بقیه در فضای واقعی واسم سخته و با هیچ کس هم چرخ نمیخورم و معمولا اکثر کسایی که خودشون میان سمتم نمیدونم از چه قراره که حداقل یه مصرف سیگاری (سیگار نه آ ،سیگاری) دارن،حتی دوستای قدیمیم.(یه کم زبان هم یادتون بدم: سیگاری اینورا بهش میگن ماتور (موتور) و تهرانیا بهش میگن گاری :)) ) درصورتی که خودم تا حالا تجربه این کارا رو نداشتم و تنها مصرفم یه سیگار ساده هستش،قیافمم به مصرف کننده ها نمیخوره ولی باز نمیدونم جریان چیه! اصولا دوست صمیمی هم ندارم جز یکی که واسه کرجه که گاهی میاد اینور برای تعطیلات (این دوستمم کلا تجربه نداره.این دوست صمیمی رو چجوری تشخصی میدم اینطوریه که راحتم باهاش،شوخیه عمه ای میکنم و کلا حرفای شر و ور دارم بزنم اما درمورد دوستای غیر صمیمی معمولا فقط شنونده هستم :دی)
حدود یه هفته پیش یکی از دوستامو دیدم که همه نوع مصرفی داشت و چند ماه بود پیداش نبود.ازش پرسیدم کجایی؟چه چاق شدی؟گفت کمپ ترک اعتیاد بوده و ترک کرده و بعد حرفش شد که میره از این جلسه های معتادان گمنام (یه همچین اسمی).گفت میای بریم؟گفتم بریم.
اونجا که رفتم یه عده ترک کرده بودن و یه عده هم هنوز مصرف کننده بودن.از این جاهایی بود که حالت اعترافی داره.
"فلانی هستم یک معتاد
همه با هم میگفتن:سلام فلانی" مثل فیلما بود که قبلا دیده بودم.
وقتی پای صحبتاشون بودم بعضی ها واقعا قشنگ حرف میزدن،از اینکه پاکن چه حسی دارن و قبلا مصرف کننده بودن چه حسی داشتن،حتی از مسائل خانوادگی و شخصی که به اعتیاد هم مربوط نمیشد میگفتن تا خودشونو خالی کنن.بعضیاشون هم واقعا شبیه کسایی بودن که اهل مطالعه هستن و بعد واقعا شک میکردی که اینا واقعا معتاد بودن؟بعضیا هم که هنوز مصرف کننده بودن از گرفتاریاشون میگفتن.خلاصه یه مکانی بود که بیشتر شبیه تخلیه بار روانی داشت و امید به پاک موندن و ترک کردن.
خلاصه گاهی تجربه دیدن اینجور مکانها هم نیازه،دیدن افراد جدید با زندگی خیلی متفاوت.تجربه بدی نبود به نظرم.
شنبهای که گذشت رفتم موهامو زدم.حدود ۱۰ سانت دیگه میخواست برسه تا کمرم.رفتم آرایشگاه همه میگفتن چرا داری میزنی.اما نمیدونن که شستنش،خشک کردنش،شونه کردنش اونم وقتایی که عجله داری و همون موقع قانون مورفی هم داره جلو چشمت رژه میره چقد عذاب آوره.ولی خب من بیشتر بخاطر ریزشش زدم.هر بار شونه میزدم کلی مو به شونه میچسبید میدیدم حرص میخوردم.اصلا این حرص خوردن باعث تسریع ریزش موهام شد. -_-
حالا بابام میگه حالا که موهاشو زده یه روز میبرم به صاحبکارم نشونش میدم.گفته یه پسر دارم اصلا نمازش قضا نمیشه.قیافه من اون لحظه: o_O '_' و بعد این: :))
پدر آدم باتیه.شاید اسم دیگش تظاهر یا ریا هم باشه.پدر نمونه کوچکی از این رفتار ناهنجاره.گرچه من از وقتی چشم باز کردم پدر همینطوری بود اما یکی از دلایل تلاش برای بقا و برای نان هستش و سیستم و ایدئولوژی ناکارآمدی که پرورش دهندهشه.از پدرم که عضو کوچیکی از این جامعست تا اون بازیگرای دوزاری و الی آخر.اما چه کسی میتونه بگه کار این افراد اشتباه یا درسته؟مسئله اینه.
و در آخر شما رو با یک پرسش علمی تنها میذارم: زمین هر ۲۴ ساعت یه بار دور خودش میچرخه.اگه یک آدم بر جاذبه غلبه کنه و یک متر از زمین فاصله بگیره و ثابت بمونه،با گردش زمین و ثابت بودن شخص،اون شخص میتونه در ۲۴ ساعت یک دور،دور زمین بچرخه؟ :/ (توی یه گروه مربوط به فیزیک عضوم،یکی از شرایط عضویتش اینه که فقط کسایی باید عضوش شن که رشتشون مربوط به فیزیکه و اگه کسی با فیزیک سر و کار نداره بیاد داخل گروه و یا سوالی بپرسه که معلوم شه طرف این کاره نیست از گروه اخراجش میکنن.میترسم این سوالو بپرسم از گروه اخراجم کنن :)) )
من خودتم،یعنی خودِ خودِ خودت.این نوشته از آینده به دستت میرسه،به تاریخ ۱۳۹۸/۰۷/۱۷،نشون به همون نشون که توی بچگی روی سه چرخه نشه بودی و خوردی به شیار باغچه و سرت شکست.ناموسا چجوری با سه چرخه افتاده بودی؟
حالا بیا و یه لطفی کن و بیخیال این شو که این چجوری دستت رسیده،چون حرفای مهمتری هست که بگم چون صلاح خودمو میخوام نابغه.گرچه از یادآوری گذشته چه اون اتفاق خوشگلا چه اون اتفاق زشتا در هر صورت خوشم نمیاد اما تو که الان داری اینو میخونی میشه آیندت.بخونش ببین آینده چه حسی داره.
اتفاقای خاصی برات در آینده نمیفته که بگم این کارو بکن یا نکن برات بهتره.جز چند مورد جزئی.تو از دبیرستان تجدیدآوردنتات شروع میشه،اصلا نگران نباش،همون بهتر که نمیخونی و دبیرستان برات شهربازیه.قید دانشگاه رفتن رو هم بزن.اگه بری یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیت میشه.تو این دانشگاها نه چیزی یادت میدن که به دردت بخوره و نه اون چیزیه که میخوای در آینده فکرشو کنی.بعدشم این فکرو نکن میرم دانشگاه کلی مخ میزنم،عرضهٔ این کارا رو نداری.از اطلاعات و کتابای غیر دانشگاهی اطلاعاتتو زیاد کن.بجای دانشگاه رفتن برو کلاس زبان لااقل چندسال بعد بتونی دوتا کتاب ترجمه کنی و بگی منم آره.
توی آینده یه زمانی میشه شریعتی بازی درمیاری.این راهو ادامه بده که باعث تحولات فکری بعدیت میشه.یه تحول دیگه ای هم تو راه داری که بابات واست لپ تاپ میخره،نمیگم وقتتو باهاش هدر میدی چون الان که فکر میکنم میتونسته مفید باشه برای آیندت اما بهت بگم بجای اینکه به اون کارا بچسبی یه چیزی هست به اسم بورس،توی نت سرچ کن،این باید کار آیندت شه.الان که دارم اینو واست مینویسم دارم آرزو میکنم ای کاش ۷-۸ سال پیش باهاش آشنا میشدم.دلسردیهای زیادی هم قراره تجربه کنی.آدمایی میان توی زندگیت.نگران نباش.از همینا چیزی قراره بسازی از خودت که الان هستم،قابل قبوله با همهٔ اشتباهاتت نابغه.قراره دایی یه دوقلو هم بشی،دایی دو تا دختر ناهمسان که قراره تا یه سال ندونی اسم کدومشون کدوم یکیه.توی این موضوع نخاله دراومدی.
دیگه چیزی نمیمونه بهت بگم چون کارایی که کردی راضی کننده بود که الان این باشم.خودتم الان به شخصیتی که داری و داره شکل میگیره راضی باش،خوبه.فقط یه کم رو خجالتی بودنت کار کن.یادت باشه تو آدم مغروری هستی،غرورت همه چیزته،راحت لهش نکن نابغه.اهل نصیحت شنیدن و استفاده از تجربیات دیگران هم نیستی.حتما باید خودت تجربه کنی پس درست تجربه کن.
دیگه عرضی نیست.برو نقاشیتو بکش.فقط ببین،خودتو دوس دارم نابغه،راضیم ازت.^_^
***
این چالش از وبلاگ سکوت شروع و با دعوت خانم فاطمه نوشته شد.مچکرم از دعوتش.
اکثر بچههایی که دنبالشون میکنم توی این چالش شرکت کردن.پس منم رضا :) و Mileva Marić و 1900__ رو به این چالش دعوت میکنم :) .
مدتی پیش یکی یه پستی گذاشته بود که به طبع اینکه معمولا تابویی واسم وجود نداره و میتونم در مورد اکثر چیزا نه تنها در دنیای مجازی بلکه در دنیای واقعی حرف بزنم،هر کاری کنم و در مورد هر چیزی فکر کنم،اما نظر خصوصی ارسال کردم.قرار بود نظر خصوصی نباشه اما یهو خصوصی شد. :دی
اصولا مسئله تابو بستگی به اعتقادات و فرهنگ و قراردادهای اجتماعی یک جامعه و برای کنترل رفتار انسان میتونه شکل بگیره و ریشه تابوها رو باید در اونها جستجو کرد که میشه گفت اساسا به عنوان ارزش های اخلاقی قلمداد میشه که در نهایت میتونه به تابوهای ی برای بقا هم تبدیل بشن و چون تابوها دلیل واضحی بر تابو بودنشون ندارن میشه هر تفسیری برای پذیرش عموم به عمل آورد.علم جامعهشناسی و روانشناسی و. هم ریشه اعتقاد به تابو رو به توتم و توتمپرستی میدونه.
در فرهنگ فارسی معین تابو اینطوری معنی شده:
۱-تحریم اجتماعی یک عمل یا یک کلمه به طور رسمی.
۲-شخص،چیزی یا جایی که برای افراد یک قبیله تحریم شود.
۳-هر چیز نذری یا مقدسی که نزدیک شدن و دست زدن به آن ممنوع باشد.
در دنیای امروز هم در بعضی جوامع ما با تابوها و منع حرف زدن در موردشون دست و پنجه نرم میکنیم که شامل مسائل جنسی و غریزی در انسان مثل س|ک|س*،خودیی،،جنب و. هستش.ما میدونیم که روزانه در اقصی نقاط جهان این اعمال اتفاق میفته و یا حتی خودمون انجام میدیم،با این حال باز هم تابو هستن.یا مسئله تغییر جنسیت و یا بعضی مسائل فکری و اعتقادی و خیلی های دیگه.حتی تا همین چندسال پیش ازدواج یک پسر با یک زن یک تابو و ناپسند بود و هنوزم تا حدودی هست.
یکی از دلایلش پافشاری بر تابوها میتونه اعتقادات،ترس از مجازات،ترس از طرد شدن،چیزی که ما اسمشو شرم و حیا میذاریم (که خود تابوها میتونن باعث این شرم و حیا بشن)،ناآگاهی و رسانه باشه تا افراد به خودشون اجازه تخطی از باورها و تابوهای جمعی رو ندن.
برای خیلی از این تابوها هم نمیشه دلیل واضحی برای منعش پیدا کرد که فروید به شباهت بین تابو و اختلالات روانی وسواس معتقده،اما در نتیجه با پیشرفت عقلانیت و شکگرایی این تابوها محکوم به فروپاشی هستن.
*بدلیل مسائل ممیزی فیلتر شدن به اون صورت نوشته شد :/
اصولا همیشه که نیاز نیست درس بخونید و یا بیخودی از کارای مهمترتون بزنید برید امتحان بدید.حالا چند ترم هم مشروط شدید اشکال نداره،مشروطی واسه دانشجوئه.حالا هم اگه با مشروطی دست و پنجه نرم میکنین این پست انگیزشی رو که قبلا پست کردم میتونید بخونید : پست انگیزشی فکر کنم :|
یادش بخیر اون قدیم قدیما (حالا خیلی قدیم هم نه ولی اونقدری گذشته که بگم قدیم قدیما :)) ) که دانشگاه میرفتم یه رفیق داشتم که هم رشته بودیم اما گرایشاتمون فرق داشت.شاغل بود و اکثر اوقات دانشگاه نمیومد.یه روز بهم زنگ زد گفت من فردا سر کارم،برو جای من امتحان میان ترم رو بده.گفتم من که درستو بلد نیستم،استاد هم اگه بفهمه به سه نقطه میریم*.گفت من کلاساشو نمیرفتم منو ندیده نمیشناسه،بچهها هم جوابا رو بهت میرسونن.خلاصه رفتم و امتحان دادم و تموم شد.چند وقت دیگه دوباره گفت سر کارم و برو امتحان بده واسم،بچهها جوابا رو بهت میرسون.بازم رفتم اما ایندفعه رو دست خوردیم.امتحانش سیستمی بود و با یک صندلی فاصله.اساسا نمیشد تقلب کرد.هم بخاطر فاصله و هم محیط کوچیک و هم مراقب دقیقا جلوم.از همون اول میترسیدم نکنه توی سیستم عکس رفیقم باشه و همه چی به باد بره.جوابارو با اطلاعات خودم پر کردم و جز معجزه خودم چیزی نبود.چون اونایی که قرار بود بهم جوابا رو برسونن از من کمتر شده بودن.همیشه بهشون میگفتم شما درس و امتحانتون اینه؟درساتون که آسونه. :))
لپ مطلب اینکه اگه موقع امتحان درس نخوندین،کار داشتین یا اصلا حال رفتن به دانشگاه رو نداشتین یا با درسش حال نمیکردین یکی رو بفرستین واستون امتحان بده. ^_^
*اینجانب گاهی اوقات بسیار بسیار الفاظ رکیک جزء حرفای معمولیمه.اینجا رو نبینین بچه مؤدبیم :دی
یه موزیک هم بذارم که تا اینجا اومدین دست خالی نرید:
توی دوران نوجوونیم یه دورهای بود که میرفتم جایی و جاش جوری بود که اصل بر این بود باید اصول پوششی مناسب و قیافه موجه داشته باشی.اما من همیشه وقتی میرفتم با لباس تنگ و موی حالت داده و خلاصه غیرمتعارف میرفتم.مثلا یکی میومد اونجا میگفت با اون پسره که لباس تنگ میپوشه کار دارم همه میدونستن با من کار داره چون تنها کسی بودم که همچین قیافهای داشتم :)) بخاطر همین چیزا هم یه بار با یکی از اون اشخاص بحثم شد و دیگه نرفتم اونجا.خب،من ماهیتم اون بود و دوس نداشتم کسی باشم که نیستم.
***
اگه نگم همه ما،حداقل اکثرمون موقعهایی بوده که با این فکر درگیر بودیم که ما چرا در اینجا هستیم و ماهیت وجودمون چیه و اساسا به چه هدفی؟خب،شاید از یه کیهانشناس بپرسی بگه برای شناخت جهان هستی،از یه خیّر بپرسی بگه برای خوبی به همدیگه،از یه انسانگرا بپرسی بگه برای کاراهای بشردوستانه و ساخت جهانی بهتر و الی آخر.خب همه میتونه درست باشه اما واقعا ما ماهیتمون چجوری شکل میگیره؟
اگه بخوایم ریز بشیم و نگاه کنیم ما بدون هیچ هدفی اینجاییم.آره،بدون هیچ هدفی؛چون طبق یافتهها ما اصلا میتونستیم وجود نداشته باشیم.یه کم ترسناکه چون اگه هدفی نباشه دلیل کارها و محرک ما برای پیشرفت و کارهای انسان دوستانه با حتی شرورانه چی میتونه باشه؟این رو شاید ماهیت وجودی هر فرد بتونه پاسخ بده.
دیدگاه های مختلف درباره ماهیت انسان گفتن که: مثلا انسان ذاتا ماهیتی اجتماعی داره و اجتماع ماهیت انسان رو شکل میده.یا تجربههایی که کسب میکنه باعث شکلگیری ماهیته و یا انسان بر اساس تعامل با محیط و بر اساس ادراکاتش ماهیتش رو تشکیل میده.یه دیدگاه دیگه هم گفته انسان کلا ماهیت خوب و مثبتی داره و یا انسان ذاتا نه خوبه و نه بد و ماحصل نهاییه رشد تدریجیه و الی دیدگاههای دیگه.
همه درسته،همه اینها ماهیت ما رو تشکیل میدن.اما این وسط نقش خود فرد چیه؟بهتره بگیم هیچی و همه چی.از یه نظر هیچی چون ما از بدو تولد داریم توسط محیط اطراف بمبباران اطلاعاتی میشیم.محیط اطراف میتونه خانواده،رسانه ها،اجتماع باشه.در واقع این بمبباران اطلاعاتی ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه ما رو برای تشکیل ماهیت اولیه ما ایجاد میکنه.من بهش میگم خودِ اول.
یه خودِ دوم هم داریم (من اسمشو میذارم خودِ دوم) که زیربناش بر اساس خودِ اول تشکیل میشه که ماهیت نهایی ماست،شامل ضمیرخودآگاه و ناخودآگاه،تفکرات،اولویتها و انتخاب تشکیل میشه که هدفهای ما هم بر اساس همین موارد شکل میگیره که میتونیم به این سوال پاسخ بدیم: "ما چی یا کی هستیم و به چه هدفی در این هستی وجود داریم؟"
اما یه سوالی که هست اینه که چجوری باید از خودآگاه و ناخودآگاهی که توسط محیط ساخته شده و ما دخل و تصرفی درش نداشتیم به خودآگاه و ناخودآگاه خودساخته برسیم؟که میشه گفت همچین چیزی امکان نداره. :دی
این پست قرار نیست حس خوبی بهتون بده.واسه همین پیشنهاد میکنم نخونینش.چون چیزی که به آدم حس خوبی نده باید ازش دوری کرد.اما خودم مینویسم چون میخوام ثبتش کنم تا یکی دو سال دیگه بیام اینو بخونم و بگم شد.
پسر داییم میگفت "ما کسی رو نداریم که پشتمون باشه،پدر تو اونجوری،پدر من اینجوری که یه قرون هم کمکم نکرد.باید رو پای خودمون وایسیم."همیشه هوامو داشت.پسر داییم الان دم و دستگاهی بههم زده.ماشینی گرفته بود که ما تو نید فور اسپید بازیش میکردیم.خوش بحالش.زحمت کشید،سختی کشید.شانس اینجا رنگ و لعابی نداره.
اهل غر زدن نیستم چون فایده ای نداره،یا غر نزن،یا تغییرش بده.امروز با دوستم بودم و حرفایی که میزد باعث شد برم تو حال و هوای ۳-۴ سال قبل.اینا اگه زندگی میکنن پس من اینجا دارم چیکار میکنم؟چرا پدرم ز غوغای جهان فارغ بود؟چرا نخواست زندگی درست و حسابی درست کنه؟چرا همیشه یه بیآبروی بیغیرت بود؟(نه غیرت ناموسی،بلکه غیرت مرد بودن) چرا از خیلی چیزا محروم بودیم؟
شاید از ۱۶-۱۷ سالگی بود که درد یه زندگی خوب رو حس کردم.خیلی چیزا توم عقده شد و بعد آشنایی با یک خواننده،حس دریدن و له کردن تمام مفاهیم و معانی و هر چیزی که هست و نیست درونم زنده شد.باید درید.این عقده باید از یه جا منفجر میشد.
پسر داییم درست میگه.ما هیچکس رو نداریم و مجبوریم رو پای خودمون وایسیم.پسر بودن فرای همه چیزایی که شنیدید تهِ تهِ دردش میشه یه جمله: "وقتی وضعت خوب نیست حتی دوستت دارم هم از زبونت در نمیاد،نباید از کسی خوشت بیاد" وقتی بگن "مثل یه لباسی هستی که قشنگهها،خوبه اما به تنت نمیاد".اگه دارین میخونین داستان رو عاشقانه نکنین،اینا بخشی از حقایق در جامعست.
این پست قرار نیست غر زدن باشه.من غر نمیزم،یا تغییرش میدم.این پست قراره بمونه تا به خودم بگم "من خودممو خودم،رو پام وایسادم"،به خودم بگم نصف راهو رفتی،سختی کشیدی،تا تهش برو،این راهی که رفتی راه آسونی نبود اما رفتی،رفتی که خودت باشی و زحمت خودت که کسی بالا سرت نباشه.وقتی برسی زمان انفجاره،شاید یه بیگبنگ دیگه که آغاز زمان با قوانین جدیده.
+خیلی کلنجار رفتم این پست رو نذارم.شاید بخاطر حس خوبی که نداره یا شاید بخاطر این بخش از زندگیم.احتمالا بعدا رمزدارش کنم.
اصولا ۱۶ تا ۱۸ سالگی اوج شکلگیری عقاید و شخصیته.منم که اون موقع جوگیر کتابهای شریعتی بودم و افکارم دور و ور همون کتابا میچرخید.خیلی هم عشق بحث و کلکل بودم که "ببین،اون چیزی که فکر میکنی اونطور نیست،اینطوره"،ذهنم بسته اما کمی روزنه داشت برای تنفس.سر همین کلکلها بود که وارد بحثی از فرگشت شدم.اولین بار بود که کلمه فرگشت رو میشنیدم و کلا برام غریبه بود.با یکی که سر همین موضوع بحث میکردم (الان که فکر میکنم میبینم من که اولین بار بود حتی کلمه فرگشت رو میشنیدم پس بر چه اساسی داشتم با طرف بحث میکردم :| ) دیگه آخرش طرف گفت فرگشت اینه،حالا تو اگه میتونی بیا ردش کن.
حالا دیگه بحث از کلکل خارج شده بود و واسم حکم حیثیتی داشت که باید هرطور شده حیثیتمو حفظ کنم.گفتم واست ثابت میکنم این فرگشت غلطه (شما باز هم این رو در نظر داشته باشید که من اولین بار بود تو اون بحث کلمه فرگشت رو میشنیدم و یه چیزایی فهمیده بودم که فرگشت چیه :| )
اون زمان یکی رو میشناختم که قبلا معلممون بود.یه دفتر و یه خودکار برداشتم از خونه زدم بیرون و بهش زنگ زدم که کسی رو میشناسه که برم ازش بپرسم ببینم این فرگشت چیه.اونم شماره یکی رو بهم داد و گفت برو پیش فلانی معلم زیسته و میتونه کمکت کنه.رفتم پیشش و ماجرا و حرفهای کسی که باهاش بحث کرده بودم رو براش تعریف کردم.گفت تو پیش هر زیستشناسی بری این گفته ها رو رد نمیکنه.اما من اصرار داشتم که حالا جون مادرت بگو کسی قبولش نداره،من حیثیتم وسطه :/ (اینجا خیلی خودمونی گفتم).اما نشد و من موندم و یه حیثیت لکهدار شده.
از اون موقع مسیرم عوض شد و با بعضی چیزا این مسیر تسریع پیدا کرد و فهمیدم باید یه تجدید نظری در دانستههام داشته باشم و کلا خط قرمزهامو زیر پا بذارم.الان که چند سال از اون ماجرا میگذره همونطور که مستحضر هستید معتقدم هیچ واقعیتی وجود نداره مگر اینکه پای علم درگیرش باشه. :دی
چندین وقت پیش دوستم ازم پرسید هنوز تو بحث کلکل کردن و [.]* هستی؟گفتم دیگه از ما گذشته،چیزی رو که باید میفهمیدم رو فهمیدم و الان نه حال و حوصله و اعصاب اون کارا رو دارم و نه اصلا خیلی چیزا واسم مهمه.دارم زندگیمو میکنم.گفت "واسه اینم هست که درگیر زندگی شدی و فکرت مشغول کارت و چیزای دیگست".خب اینم یکی از دلایله.
خلاصه تا درگیر زندگی نشدین سعی کنید عقایدتونو برای یک زندگی بهتر بسازید (حتی شده با کلکل و پای حیثیتتون درمیون باشه) که وقتی درگیر زندگی شدین کمتر وقت آزاد دارین و مجبورید یه عمر با چیزی زندگی کنید که حتی از درستیش مطمئن نیستید (چون یکجانبه به موضوع نگاه میکنید).
*این رو ترجیح دادم اینجا نگم.
نمیدونم جریان چیه که از دو پست قبلی دارم کشیده میشم سمت مباحث فلسفی.شاید بخاطر اینه که از وقتی گوشیم خراب شد بیشتر رو آوردم به فایدهگرایی و دوس دارم وقتی شخص مطلبی توی این وبلاگ میخونه و وقتشو میذاره لااقل یه بار علمی و دانستنی داشته باشه یا لااقل به فکر فرو ببره :دی جدیدا هم که میگم ای کاش بجای ۲۴ ساعت ۳۰ ساعت زمان وجود داشت. -_- کم کم قدر زمانو دارم میفهمم.
حالا از اینا گذشته میخوام منطق و حقیقتو به چالش بکشم :دی
چند وقت پیش اتفاقی یه ویدئو توی یوتیوب دیدم (این).میگه بر طبق نسبیت خاص انیشتین هیچ چیزی نمیتونه سریعتر از سرعت نور حرکت کنه.اما در مکانیک کوانتوم یه چیزایی هستن که اگه چندین میلیار سال نوری هم با هم فاصله داشته باشن بازم بلافاصله روی هم تأثیر میذارن.میگه مسئله "در هم تنیدگی" غیر قابل قبولترین پیشبینی مکانیک کوانتومه.و خلاصش اینکه وقتی دوتا ذره نزدیک هم باشن میتونن ویژگیهاشون با هم وابسته بشه و فرض کنیم در رنگ با هم وابستگی دارن و این رنگ میتونه یا قرمز باشه یا آبی.اگه ویژگیهای این دو ذره مشاهده نشن رنگ هردوشون در آن واحد هم قرمزه و هم آبی!حالا اگه یکی از ذرات رو ببریم اونور جهان و یکیش رو در آزمایشگاه،طبق قانون در هم تنیدگی،ذره در آزمایشگاه رو اندازه گیری کنیم و بفهمیم آبی هستش،اون ذره ای که باهاش جفت شده بوده بلافاصله تغییر میکنه و قرمز میشه.(تناقض با سرعت نور در نسبیت خاص انیشتین) (بخاطر اینکه پست زیاد نشه خیلی خلاصه گفتم که شاید زیاد واضح نباشه اما ویدئو رو ببینید متوجه میشید.)
یا مثلا یک ذره در آن واحد میتونه در دو محل حضور داشته باشه!
این با هیچ منطق و حقیقت عقلی همخوانی نداره و از طرفی حتی در علم هم میشه تناقضات رو یافت اما این تناقض باز هم کنار هم دارن راهشونو میرن که بازم با منطق و حقیقت عقلی همخونی نداره.
خلاصه میخوام به این نتیجه برسم که چقدر از چیزایی که ما میدونیم حقیقت داره و آیا اصلا حقیقتی وجود داره؟و اصلا حقیقت و منطق یک دروغ بشری نیست؟
حالا به قول شاعر گفتنی "حالا تو بشین و هم وزن مثنوی بگو"
***
این چند روز داره یه کم سخت میگذره،کاری رو باید تا آخر شهریور تموم کنم و بگم از ساعت یک ظهر تا ۱۱ - ۱۲ شب هم میشینم پشت کار شاید باور نکنی.گاهی وایمیستم فکر میکنم سنم فلانه و خوشحال میشم که تا فلان سن هنوز وقت دارم.دوس دارم یه هفته دور همه چیزو خط بکشم برم زیر یه درختی رو به آسمون دراز بکشم و جواد یساری گوش کنم و سیگارمو بکشم.
شما که جواد یساری نمیپسندین اینو گوش کنین قشنگه.
ایستاده و نشسته و لمیده و یا در کافه های سده بیستم میلادی،"خرد در تاریخ بشر نقشی بسیار مشکوک بازی کرده1".
همچون تخته سنگی رها شده از دستان سیزیف میغلطی و میغلطی و میغلطی و مهر تأییدی بر این دور باطل خواهی زد.کدام شکاکِ عصیانگری بر این حقیقتِ ناحقیقتِ ارسطویی چون خدایان لرزه بر پیکره این هستی خواهد انداخت؟
تو چون ققنوس از نو متولد خواهی شد.
***
امشب بعد مدتها رفتم بیرون که البته دوستم از کرج اومده بود (حدود سه هفته ای بود که از خونه بیرون نرفته بودم و مشغول بودم :| ).من موهام بلنده،حدوده ۵ الی ۱۰ سانت پایینتر از شونههامه.از قضا موهام رو هم امشب نبسته بودم.وقتی پیاده شدیم که قدیم بزنیم انگار من از یه دنیای دیگه اومده بودم.انگار واسشون غیر عادی بود که یه پسر موهاش بلند باشه.واقعا تا حالا اینجور رفتار ندیده بودم.حالا دوستمم از همون اول داره میگه بزن موهاتو بلند شده،حالا بماند که مامانمم میگه بذار بچههای آبجیت بزرگ شن قیچی میدم دستشون وقتی خوابی موهاتو ببرن :|،پروردگار رو شکر که وقتی آبجیم اینا میان من نمیخوابم.ولی خب من به سبک خودم جلو میرم.مگه غیر از اینه که آدم یه بار زندگی میکنه؟
***
1- از نظرات نیچه
چه انسان خوشش بیاد یا نه،موجودی اجتماعی،در یک منظومه کیهانی،در یک کره خاکی با تقسیمات کشوری گوناگون با قوانین و تهای مختلف داره زندگی میکنه.کسی که میگه من ی نیستم نیاز نیست حتما دارای یک منصب ی باشه.همین که تصمیمات عدهای دارای منصب ی تمام ابعاد زندگیش رو تحت تأثیر قرار میده یعنی دقیقا وسط بازی هستش و نیاز به یک بینش ی داره و برای اینکه بینش ی درستی داشته باشه باید بدونه در چه برههای و کجا داره زندگی میکنه و در مقابل چه افرادی قرار داره و چه نقشی رو میتونه ایفا کنه و در مرحله بعد بدونه چه موقع با هر حرکت و کمپین و نمایش و هشتگ و. هماهنگ نشه و یا در جهتش قدم برداره و بدونه از عکس العملش در برابر یه اتفاق چه استفادهای میخواد بشه.
فرد بدون داشتن این بینش تنها حکم یه مهره رو داره که وسط بازی هست اما جهت از طرف بالادست تعیین میشه چون قدرت،پول و رسانه دستشه و در نهایت شخص میشه دستمایه یک ایدئولوژی،یک فکر،یک ت،میشه یک ابزار.در جوامع ایدئولوژیک و تمامیتخواه و معمولا تک حزبی هیچگاه شخص آموزش نمیبینه که چطور بینش یش رو بالا ببره چون بالا بردن بینش ی مساوی با مرگ این جوامع میشه و اصولا ت گریز کردن مردم رو در پی داره که بعد شنیده میشه "من ی نیستم" و نتیجش گریبان یک کشور رو میگیره.از طرفی یک جامعه توسعه یافته در بستر آزادی شکل میگیره و آزادی* هم،آگاهی و بینش ی یک جامعه رو میطلبه.
حالا در جوامعی که از آموزش و پرورش گرفته تا موسیقی و تلویزیون و رومه و. به ابتذال کشیده میشن و یا تبلیغ یک ایدئولوژی رو میکنن و اساسا هیچ تلاشی هم در جهت ارتقای بینش و آگاهی ی مردم صورت نمیگیره چیکار باید کرد؟باید تاریخ خوند.رسانههای آزاد** رو دنبال کرد و نقد و بررسی ها رو شنید،دیدگاه های مختلف رو خوند،به نوع بررسیشون توجه کرد تا به مرور به یک بینش برای تحلیل مسائل رسید.
*یک تعریف جدای از همه تعاریفی که برای آزادی وجود داره،برای خودم دارم (البته وام گرفته از یه شخص دیگست).آزادی رو نمیشه تعریف کرد چون ذات تعریف یعنی در چارچوب قرار دادن و محدود کردن.
آزادی یعنی بدون تعریف.گرچه این هم خودش نوعی از تعریف رو شامل شده اما در کل نمیشه تعریفی برای آزادی بیان کرد.همینقدر خلاصه و مفید.
**چیزی به اسم رسانه آزاد به معنای خاص و عامش وجود نداره و تمام رسانهها حتی در کشورهای با دموکراسی و آزادی بالا یک هدف و جریان رو دنبال میکنن.رسانه آزاد در اینجا به معنی عدم وابستگی به کشور محل زندگی بکار برده شده.
کلا دو جبهه بیشتر نیست.یا دوست یا دشمن.چه توی فضای مجازی با ظاهری خیّر و مودب و بچه قشنگ و چه توی فضای حقیقی با همین صفات.در این بین بیطرف هم هست که کلا جزء آمار به حساب نمیاد؛و اینکه ما در مقابل دشمن عطوفت به خرج میدیم در وهله اول از بزرگواری ماست و در وهلههای بعدی از ناتوانی و نادانی ما و بالعکس.
یه موقعی بود فکر میکردم باید بخشید تا یه جا این تسلسل انتقام تموم شه،از یه جایی دیگه شاهد دنیای خشنی نباشیم.یه موقعی میگفتم بخشش از موضع ضعف و ناتوانی یعنی ذلت.طرف باید قدرتتو ببینه و ببخشی.اما حالا فکر میکنم که آیا باید حتی در موضع قدرت هم بخشید؟همه گناهان قابل بخششن؟مسلما نه.گاهی بخشیدن حتی در موضع قدرت یک ظلم بزرگه.از کدام بخشش باید حرف زد؟
این موزیک هم هیچ ربطی به متن بالا نداره. :/
سطحی نگریه اگه به موسیقی فقط به عنوان یک هنر نگاه کنیم.موسیقی روح زمانهٔ یک جامعست.موسیقی روانشناسی یک جامعست.
موسیقی نمایانگر احساسات و حالات درونی و دغدغههای شخصه.قبل از اینکه نمایانگر حالات درونیه شخص باشه نمایانگر وضع کلی اجتماعی و روانی هر دوره از جامعه هستش.
اگر به موسیقی قبل سال ۱۳۵۷ نگاهی بندازیم میبینیم در اوایل موسیقی سنتی رواج داشت و هر چه به سال ۱۳۵۷ نزدیکتر میشد موسیقی کوچهبازاری یا لالهزاری رواج پیدا کرد.ترانه کوچهبازاری بیشتر در طبقه کارگر و ضعیف جامعه رواج داشت (که شبیه سبک پاپ الانه).
دغدغه مردم عادی و طبقه کارگر،زندگی خوب و شاده.در تمام جوامع همینه و چون این نوع موسیقی این امر رو تأمین میکرد میتونه یکی از دلایل رواج این سبک باشه.بعد از سال ۱۳۵۷ سبک دیگهای پا به عرصه گذاشت با سبک پاپ ایرانی و پاپ سنتی در خارج از مرزهای ایران که تقریبا تا ۳ دهه انحصار موسیقی توی دستشون بود.
در سال ۱۳۵۸ پخش موسیقی از رسانه ممنوع شد اما در زمان جنگ ایران و عراق و به اقتضای زمان،موسیقی از رسانه پخش شد با مضامین حماسی تا اینکه در سال ۱۳۶۷ این ممنوعیت برداشته شد و در دهه ۷۰ به موسیقی پاپ مجوز دادن.
مضامین موسیقی در قبل و بعد از سال ۱۳۵۷ به اقتضای زمان و فضای جامعه کاملا با هم متفاوتن.این رو تا اینجا داشته باشید و حالا بیاین در دهه ۸۰ و ۹۰.هر چی اومدیم اینورتر ترانههای اعتراضی بیشتر شد،این یک موضوع.موضوع دیگه تقریبا از سال ۸۷-۸۸ بیایم به اینور هر کسی اسم و رسمی در کرده اکثرا با ترانههایی با مضامین غم و شکست عشقی و این چیزا بود.(فکر کنم یکی از دلایلی که هم سن و سالهای من با افسردگی دست و پنجه نرم میکنن از اثرات همین آهنگاست اصن) و تا الان که پیش رفتیم این مضامین هنوز در ترانهها جا داره.نوع ترانهها افسرده و غم زده و صد البته مصرفگراست.این مسئله هم بازتابی از جامعه غم زده فعلیه که خواننده رو ترغیب به خوندنش و شنونده رو ترغیب به شنیدنش میکنه.تأثیری که در ناخودآگاه فرد میذاره یکیش همین نالههای عشقیه ( خیلی عامیانه میشه همون چس ناله) که همیشه از آشنا و غریبه و در رسانههای اجتماعی مثل اینستاگرام میبینیم و یکیش احساس کاذب علاقه و احساس جای خالی یک جنس مخالف در زندگی.(کسانی هم که به ابتذال و انحطاط و فروپاشی فکری میرسن مخاطب خوانندههایی مثل تتلو میشن.)
***
یکی از دلایلی که باعث میشه خوانندههای پاپ و غیر پاپ بعد از سال ۱۳۵۷ تا الان رو دنبال نکنم حتی اگه بدجور ترانههاش به دلم بشینه (غیر از یکی دوتا که مضامین عاشقانه ندارن)،مسئله محتوای ترانه هستش.مسئله بعدی سلبریتیسازیه.اکثر این افراد دنبال شهرتن و از این شهرت برای پر کردن جیب خودشون و خوشگذرانیها و منافع دیگهای استفاده میکنن و مردم تنها براشون یک ابزارن.چیزی که من به نوبهٔ خودم این توجه رو به هیچ بنی بشری نمیدم.مسئله بعدی احترامیه که برای خودم قائلم.اثر هر خوانندهای ارزش حتی یه بار گوش دادن رو نداره اگه شخصیت خواننده ترانه رو بذاریم کنارش.
پ.ن:کسانی که معمولا درد اجتماعی دارن رپ گوش میدن.ماهیت وجودی رپ یعنی اعتراض اما متأسفانه افرادی با خوندن رپ عاشقانه و دیس لاو اون رو به بیراهه کشوندن.البته خودم رپ گوش نمیدم.غیر از یکی دوتا خواننده.
در پایان شما رو با این دو خواننده محبوب تنها میذارم.(فکر نکنم بپسندین :)) )
چه انسان خوشش بیاد یا نه،موجودی اجتماعی،در یک منظومه کیهانی،در یک کره خاکی با تقسیمات کشوری گوناگون با قوانین و تهای مختلف داره زندگی میکنه.کسی که میگه من ی نیستم نیاز نیست حتما دارای یک منصب ی باشه.همین که تصمیمات عدهای دارای منصب ی تمام ابعاد زندگیش رو تحت تأثیر قرار میده یعنی دقیقا وسط بازی هستش و نیاز به یک بینش ی داره و برای اینکه بینش ی درستی داشته باشه باید بدونه در چه برههای و کجا داره زندگی میکنه و در مقابل چه افرادی قرار داره و چه نقشی رو میتونه ایفا کنه و در مرحله بعد بدونه چه موقع با هر حرکت و کمپین و نمایش و هشتگ و. هماهنگ نشه و یا در جهتش قدم برداره و بدونه از عکس العملش در برابر یه اتفاق چه استفادهای میخواد بشه.
فرد بدون داشتن این بینش تنها حکم یه مهره رو داره که وسط بازی هست اما جهت از طرف بالادست تعیین میشه چون قدرت،پول و رسانه دستشه و در نهایت شخص میشه دستمایه یک ایدئولوژی،یک فکر،یک ت،میشه یک ابزار.در جوامع ایدئولوژیک و تمامیتخواه و معمولا تک حزبی هیچگاه شخص آموزش نمیبینه که چطور بینش یش رو بالا ببره چون بالا بردن بینش ی مساوی با مرگ این جوامع میشه و اصولا ت گریز کردن مردم رو در پی داره که بعد شنیده میشه "من ی نیستم" و نتیجش گریبان یک کشور رو میگیره.از طرفی یک جامعه توسعه یافته در بستر آزادی شکل میگیره و آزادی* هم،آگاهی و بینش ی یک جامعه رو میطلبه.
حالا در جوامعی که از آموزش و پرورش گرفته تا موسیقی و تلویزیون و رومه و. به ابتذال کشیده میشن و یا تبلیغ یک ایدئولوژی رو میکنن و اساسا هیچ تلاشی هم در جهت ارتقای بینش و آگاهی ی مردم صورت نمیگیره چیکار باید کرد؟باید تاریخ خوند.رسانههای آزاد** رو دنبال کرد و نقد و بررسی ها رو شنید،دیدگاه های مختلف رو خوند،به نوع بررسیشون توجه کرد تا به مرور به یک بینش برای تحلیل مسائل رسید.
*یک تعریف جدای از همه تعاریفی که برای آزادی وجود داره،برای خودم دارم (البته وام گرفته از یه شخص دیگست).آزادی رو نمیشه تعریف کرد چون ذات تعریف یعنی در چارچوب قرار دادن و محدود کردن.
آزادی یعنی بدون تعریف.گرچه این هم خودش نوعی از تعریف رو شامل شده اما در کل نمیشه تعریفی برای آزادی بیان کرد.همینقدر خلاصه و مفید.
**چیزی به اسم رسانه آزاد به معنای خاص و عامش وجود نداره و تمام رسانهها حتی در کشورهای با دموکراسی و آزادی بالا یک هدف و جریان رو دنبال میکنن.رسانه آزاد در اینجا به معنی عدم وابستگی به کشور محل زندگی بکار برده شده.
همیشه مسائل دور و اطرافم واسم مهم بوده،همیشه سبک و سنگین کردم،همیشه بهش توجه کردم تا در سمت درست وایسم.یه مدت کم آوردم گفتم لق همه چی.تو زندگیتو بکن،به آرزوهات برس.یه مدت به ابتذال کشیده شدم.اما یه فریاد همیشه در گلو هست،یه عقده همیشه در وجودت وجود داره.میرسی به جایی که میگی تو این وضعیت هم باید بگم لق همه چی؟از گل و بلبل واسه خودم بگم؟نمیدونی باید بیای از خوشی بنویسی یا از درونت که داره فرو میریزه،یهو میبینی داره شرمت میاد.
اینجا وبلاگه و من نتونستم از یه مسئله بگم و از یه مسئله دیگه نگم،بنابراین ترجیح دادم از هر دو مسئله نگم.گاهی انقد حرف بود که میتونستم توی یه هفته ۲۰ تا پست بذارم و خودمو خالی کنم اما نذاشتم تا حق اون یکی مطلب ضایع نشه و الان میبینم نمیتونم نگم لااقل برای گول زدن وجدانم،بنابراین فعلا میبینم که حس وبلاگ نویسی نیست (گرچه بعضیا انقد قلمشون خوبه که من نمیتونم به خودم بگم وبلاگ نویس) و وبلاگ هم جایی نیست که من بتونم حرفامو بزنم.شاید اینجا در سکوت فرو برم اما پستاتون رو حتما میخونم.حتی اگه نظر نذارم.
چند مدت پیش با یه رفیق عزیزی صحبت میکردم (اگه اجازه داد آدرس وبلاگشو اضافه میکنم) که بحث به پیشگویی در فیلم و سریال و اداره جهان به دست عده ای خاص پیش اومد.
من چون آدم شکگرایی هستم باور این موضوعات برام کمی مشکله.من از منظر جامعه شناسی قبول دارم که در هر کتاب و فیلمی بخشی از حقایق و اوضاع جامعه وجود داره اما نه به صورت پیشگویی.سعی میشه در آخر هم به پاسخ این سوال برسیم که چرا همیشه بعد از وقوع حادثه،پیشگویی مربوط به اون حادثه کشف میشه؟!
این روزها کمی بحث پیشگویی در سریال و کتاب و داستان داغه.جدای از اینکه بعضی از این پیشگوییهای در سطح اینترنت پسگویی هستش نه پیشگویی.حتی یه خبرگزاری معروف هم بدون در نظر گرفتن روحیه جستجوگری و احتمالا با هدفی خاص به نشر این موارد غلط پرداخته.(میگم غلط چون غلط بودنش ثابت شده)
ینج نکته رو باید برای این دست از اطلاعات مورد برسی قرار داد:
ⴰ نکته اول. تکرار اتفاقات و تشابه سازی:
در تحلیل تکنیکال در بازارهای مالی یه مبحثی هست که میگه (پایه و اساس علم تکنیکال همینه): گذشته در آینده خودشو تکرار و بازسازی میکنه اما این نکته فقط شامل بازارهای مالی نمیشه.
ⴰ نکته دوم. تفکر و عقیده:
رفیقم یه کانال بهم معرفی کرد و گفت هر وقت دوس داشتی برو بخونش،مربوط به این ماجراهاست.از مطالب اون کانال میشد فهمید شخصی با تفکرات دوگانه امپریالیسم و ضدامپریالیستی و آخرامانی بود.در یکی از پستاش مطرح کرده بود که در فلان انیمیشن گروهیهایی مثل داعش رو پیشگویی کرده.برای شخصی با این تفکرات از هر اتفاقی که افتاده یک پیشگویی و دستی در پشت اتفاقات این کره خاکی ساختن آسونه.اما برای منه شکگرا مسلما اینگونه پیشگوییها غیرقابل قبوله،بدون هیچ پشتوانه ای و صرفا بخاطر یک عقیده خاص.
سعدی هم یک پیشگویی داره که در یکی از غزلیاتش میگه:
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را که تیر غمزه تمامست صید آهو را
این بیت اشاره داره به قهرمانی طلای خانم زهرا نعمتی در بازیهای پارالمپیک ریو ۲۰۱۶ در رشته تیراندازی با کمان.کی میتونه این موضوع رو رد کنه؟
ⴰ نکته سوم. تفسیر:
خیلیها هم هستند که به فرض مثال از نوستراداموس پیشگویی کشف میکنن.بخشهایی از کتاب رو که در اینترنت موجوده رو خوندم که به شدت گنگ و نامفهوم و مبهم هستش که دقیقا داره از کدوم موضوع و اتفاق صحبت میکنه.
یکی از اشکالات این کتابها گنگ و مبهم بودنشون هستش.هر جناحی میتونه یک تفسیر جداگانه از این متون داشته باشه بدون اینکه درست باشه یا پشتوانهای پشتش باشه تا نهایتا توسط پذیرش افراد جامعه درستیش مشخص شه که این اساسا فاقد اعتبار هستش.تمام پیشگوییهای بدون پشتوانه به همین صورت هستن.
ⴰ نکته چهارم. تخیل و احتمالات:
در زمینه فیلم و سریال و داستان،نویسندهها قوه تخیل بالایی دارن.بسیاری از نویسندهها اتفاقات علمی،ی،اجتماعی و دستاورهای عصر حاضر خودشون رو با کمی اقتباس و دستکاری،در نوشتههاشون استفاده میکنن که این موضوعات بر حسب نظریه احتمالات امکان وقوع دارن.
پائولوس John Allen Paulos ریاضیدان امریکایی یک مثالی در باب نظریه احتمالات داره که میگه: "چقدر احتمال دارد که همین الان،همان مولکولی را نفس بکشید که ژولیوس سزار در آخرین جملهاش پس داده؟خیلی بعید به نظر میرسد اینطور نیست؟اما احتمال آن بیش از ۹۹درصد است.1"
اگه به پیشگویی در زمینه فیلم وسریال علاقه دارید این لینک رو میتونید ببینید.
ⴰ نکته پنجم. حجم اطلاعات:
"هر چه بتوانیم حجم بزرگتری از دیتاها را بررسی کنیم،احتمال آن که میان پدیدههای نامربوط،همبستگی و ربط پیدا کنیم بیشتر میشود.وبسایت Spurious Correlations تعدادی از این مثالها را گردآوری کرده تا نشان دهد این ربطها اگر بصورت رابطه علت و معلول تفسیر شوند تا چه حد بی معنا هستند. مثلا ربط بین تعداد افرادی که در استخر غرق می شوند و تعداد فیلم هایی که نیکلاس کیج در آنها بازی کرده است.
نمودار بالا،ربط مصرف سرانه پنیر موزارلا با تعداد مدرک دکترای مهندسی عمران نشان میدهد با ضریب همبستگی 95.86% " 2
هر چی تعداد اتفاقات و موضوعات بیشتر باشه،ربط دادنشون به هم راحتتر میشه.
فکر کنم حالا جواب این سوال که: "چرا همیشه بعد از وقوع حادثه،پیشگویی مربوط به اون حادثه کشف میشه؟" راحت باشه و اساسا کشف پیشگویی بعد از اتفاق هیچ ارزشی نداره.
بحث پیشبینی و پیشگویی فقط بحث احتمالات هستش.اگر این موارد با استفاده از ریاضیات و محاسبات و آزمایشات باشه درصد احتمال وقوع حادثه افزایش پیدا میکنه،در غیر اینصورت درصد احتمال وقوع بسیار پایینه.
1 و 2 : از کانال پارادیگما:مطالعات علم و فناوری
پی نوشت موقت: قرار بود اول پستای وبلاگی بچه ها همه رو بخونم بعد پست بذارم.اما بخاطر قولی که به یه رفیق عزیز دادم ارسال کردم هرچند قرار بود تا یکشنبه ارسال کنم و الان وارد دوشنبه شدیم. پستاتون رو هم تا آخر این هفته همه رو میخونم.
درباره این سایت